نوشته شده توسط : مصطفی خالقی


:: بازدید از این مطلب : 142
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی


:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

يکي از خوانندگان سايت بنام آيدين مطالبي ارسال کرده اند:

من چند وقتي هست که با يکي که ادعا ميکنه با جن ها در ارتباط آشنا شدم و چيز خيلي عجيبي از اين بنده خدا ديدم البته بايد بگم اين انسان يه انسان مومن هستش . و يک روز از روي کنجکاوي من و برادر بزرگترم که خيلي هم به اين قضيه کنجکاو شده بوديم به سراغ اين بنده خدا رفتيم اون زياد با برادرم آشنا نبود برادر من حدودا 28 سالشه ، برادرم خيلي بهش گير داده بود و سوالات متفاوتي ازش ميپرسيد از همه جا تا اينکه حرف مهموني اين بنده خدا که مهمون جن ها ميشد پيش اومد بعد برادر من گفت شما غير از خودتون کسي ديگه رو هم ميتونين ببرين مهموني اون گفت اره همون جا به برادرم گفت که رو به قبله بشينه بعد گفت که 9 تا نفس عميق بکشه و 9 مي رو تو سينه حبس کنه بعد از پشت سر برادرم رو بلند کرد يه بارکي نفس برادرم بدون اختيارش از توي سينش خارج شد بعد افتاد روي زمين مثل کسايي که تصادف کرده باشن دايم بدنشون بلرزه و رنگش هم سياه شد من نگران شدم چون فبلش گفته بود که ممکنه اين اتفاق بيافته نبايد نگران شي زياد نگرانيم رو نشون ندادم اين قضيه يه چيزي حدود 5 ثانيه طول کشيد تا برادرم به هوش بياد بعد که بهوش اومد من ازش سوال کردم که چي شد گفت من اينجا چه کار ميکنم من داشتم با يکي که صورتش رو نميديدم ولي انگار رفيق چندين و چند ساله با هم بوديم داشتم ميرفتم تازه تازه داشتيم وارد مهموني ميشديم که من يه بارکي نگاه کردم که ديدم اينجام و سرم خيلي درد ميکنه . برادرم خودش احساس ميکرد که اين ماجرا حدود يک ساعت طول کشيده ولي اون از ماجرا خبري نداشت اون ميگفت با کسي که رفته بود مهموني حدودا يک ساعت گشته و جاهاي خيلي زيبايي رو ديده .

من فقط ميخواستم علت اين ماجرا رو بدونم .چون خود من هم خيلي علاقه مند شدم به اين موضوع

پاسخ:چرا از خود مدعي نمي پرسيد؟

او کار بسيار خطرناکي کرده و با گذاردن آرنج روي رگهاي اصلي و فشار بر آنها وگردن ارتباط هوا و خون را با مغز قطع کرده و وتوهم ايجاد شده است.



:: بازدید از این مطلب : 174
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

این فال باید برای خیلی از شماها جذاب باشه



طالع بینی چینی :
هیچ كلكی در كارنیست! این بازی بطرز شگفت آوری دقیق خواهد بود! البته بشرطی كه تقلب نكنید!

فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نكنید، در غیر اینصورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهید كرد كه ایكاش تقلب نمی كردید!

این حدوداً 3 دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه كند!!

این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت!

فال را یكجا تا پایان نخوانید بلكه مرحله به مرحله پیش بروید و عین دستورالعمل انجام دهید!

نكته: زمانی كه میخواهید اسامی را بنویسید اطمینان حاصل كنید كه اشخاصی هستند كه شما آنها را می شناسید
مهم: همچنین بیاد داشته باشید كه بهنگام نوشتن اسامی و عمل كردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود استفاده كنید و بیخودی و بیش از حد فكر نكنید بلكه آنچه كه در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!

با زهم باید گفته شود كه به آرامی و مرحله به مرحله به انتهای متن بروید در غیر اینصورت نتیجه درست نخواهد بود و آنرا ضایع خواهید كرد!

خوب حالا یك قلم و یك برگ كاغذ آماده كنید.
1- اول از هر چیز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستونی یا ردیفی (زیر هم) بر روی كاغذ بنویسید.

2- سپس در جلوی ردیف (ستون) 1 و 2 هر عددی را كه مایلید بنویسید.

3- حال در جلوی ردیف 3 و ردیف 7 نام شخصی را از جنس مخالف بنویسید.

4- نام اشخاصی را كه می شناسید (چه دوست یا اعضای خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای 4، 5 و 6 بنویسید.

5- در ردیفهای 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنویسید (در جلوی هر ردیف نام یك ترانه)

6- اكنون نهایتا میتوانید یك آرزو كنید!!




و حالا كلید رمز گشایی این بازی:
1- عددی را كه در ردیف 2 نوشته اید مشخص كننده تعداد اشخاصی است كه شما باید در باره این بازی به آنها بگویید!

2- شخصی كه نامش در ردیف 3 قید شده كسی است كه شما عاشقش هستید!!!

3- شخصی كه نامش در ردیف 7 قید شده كسی است كه شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید (یا به تعبیر دیگر عاقبت خوشی نخواهد داشت!)!!!

4- شخص شماره 4 كسی است كه شما بیش از همه به او اهمیت میدهید!

5- شخص شماره 5 كسی است كه شما را بسیار خوب می شناسد.

6- شخصی كه نامش در ردیف 6 قید شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسی) شماست!

7- آهنگ قید شده در ردیف 8 با شخص شماره 3 تطبیق می كند (مرتبط است)!!!

8- آهنگ شماره 9 آهنگی برای شخص شماره 7 است!

9- آهنگ شماره 10 آهنگی است كه بیش از همه افكار شما را بازگو می كند!

10- و بالاخره شماره 11 آهنگی است كه می گوید شما در باره زندگی چه احساسی دارید!!!!


:: بازدید از این مطلب : 149
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
مسئله ی حیات بعد ازمرگ همه ی ما را به خود جلب می كند. برای واسطه ها، كسانی كه به تناسخ عقیده دارند، افراد با ایمان و محققین علم روح، تداوم حیات بعد از مرگ امری قطعی است. در سال های اخیر مردم عادی بدون داشتن ارتباطات مرموز و بر اثر تجربه، متقاعد شده اند كه نظری به جهان دیگر سو انداخته اند.

باربارا هاوس، 33 ساله، خانه دار سال ها از درد شدید پشت رنج می برد. اطباء برای شل كردن عضلات و تخفیف درد والیوم و داروهای مسكن دیگری را تجویز كرده بودند. مابین سال های 1973 و 1975 او چهار بار برای معالجه به بیمارستان مراجعه كرد، عملی كه به انسداد عصب معروف است بر روی او انجام شد تا اعصاب ستون فقرات قدامی را بی حس كنند: اما این عمل با شكست رو به رو شد. هر بار كه به بیمارستان می رفت حدود دو هفته در دستگاه مخصوص قرار می گرفت. به داروهایش كاملا معتاد شده بود و درد ادامه داشت. در ماه می 1975 او در بیمارستان میشیگان بستری شد. دكتر ها عملی آزمایشی برای پیوند ستون فقرات انجام دادند. عملی كه در طی آن دو مهره ی مجاور را به هم متصل می كنند تا مانع هر نوع حركت غیر عادی شوند این عمل منجر به دردهای شدیدی می شد.

تجربه ی شخصی باربارا هاوس بعد از آن عمل چنین بود:

 

« زندگی ام دیگر مثل سابق نبود. نه برای بچه هایم مادر بودم و نه برای شوهرم همسر. ناچار بودم تن به آن عمل دشوار بدهم تا بتوانم به زندگی عادی در میان خانواده ام باز گردم. شب قبل از عمل به كشیشی كه به ملاقاتم آمده بود گفتم: اگر خدایی وجود دارد از او بخواه كمك كند تا جراحان پشت مرا خوب كنند. یا بگذارد كه بمیرم. بیش از این نمی توانم به زندگی ادامه دهم.»  در آن زمان فردی بی اعتقاد بودم. به هیچ چیز ورای واقعیتهای فیزیكی اعتقاد نداشتم و هیچگاه چیزی درباره ی تجربه ی نزدیكی به مرگ نشنیده بودم. عمل بیش از آنچه جراحان انتظار داشتند به درازا كشید. زیرا یكی از مهره ها كاملا از بین رفته بود. دكتر ها به من گفتند مهره حالتی شبیه به دندان لق پیدا كرده بود. بیشتر قسمتهای آن جدا شده تكه های از استخوان لگن خاصره به جای آن پیوند زده شد. وقتی چشم باز كردم خود را در رختخواب مخصوصی دیدم. این تخت از دو فنر بسیار بزرگ و میله ای در وسط تشكیل شده است.

پرستار می بایستی سه بار در روز مرا بچرخاند بطوریكه از صورت روی تخت قرار بگیرم تا ششها تخلیه شود و هوا به پوست پشتم بخورد. نمی توانستم تكان بخورم. تكان توسط تخت انجام می شد. مجبور بودم حدود یكماه در این حالت وحشتناك قرار بگیرم. بعد وقتی احساس كردند كه آمادگی دارم از سر تا پایم را درقالبی فرو بردند.

وقتی بعد از جراحی به هوش آمدم احساس آسودگی كردم. تخت برایم راحت بود. احساس می كردم زندگی دلپذیرتر شده است.

مشكلات و درد ها دو روز بعد آغاز شد. مثل آن بود كه تمام امعا و احشایم باد كرده بود. ملحفه های روی شكمم بالا آمده بود. گیج بودم. فكر كرده بودم دوباره حامله شده ام. درد شدیدتر شده بود، جیغ كشیدم. احساس كردم محل بریدگیها از هم جدا می شود. فشار خونم پایین آمده بود و خونریزی شدید داشتم.

همه ی دكترها و پرستار های بخش به اتاقم دویدند. آن ها تجهیزاتی از قبیل سرم خون، تلمبه ی نفس، سرنگ و غیره با خود آورده بودند. دور تا دورم پر شد از لوله های رنگارنگ. از شدت درد جیغ می كشیدم. «بگذارید بمیرم. تنهایم بگذارید...» در وضعیتی بحرنی بودم. در همانحال كه فشار خونم پایین می رفت، دكتر ها و پرستارها سعی داشتند مرا نجات دهند. اما تصمیم گرفته بودم كه بمیرم. هیچگاه فكر نكرده بودم بعد از مردن چه چیزی در انتظار من است. اما هرچه بود بهتر از آن تخت مدور، داروها، و آن قالب شكنجه بود. با خارج شدن خون از بدنم، اراده ی من برای زنده ماندن نیز خارج می شد. آگاهی خود را از دست می دادم.

وقتی چشم باز كردم در راهروی بخش ارتوپدی بودم. آرام و آسوده و بدون درد. به سراسر راهرو نظری انداختم. هیچكس نبود. نیمه های شب بود. برگشتم تا به اتاقم بروم. می دانستم كه باید كاملا بی حركت در تخت بمانم، خارج شدن از تخت برایم دردسر ایجاد می كرد.

وقتی خواستم به اتاقم بازگردم، تكان خوردم، بلندگوی راهرو درست بالا سرم بود. یادم آمد وقتی به بیمارستان امده بودم، بلندگو كه در حالت عادی یك متر بالای سرم بود حالا درست رو به رویم قرار داشت. در آن لحظه متوجه شدم واقعه ایغیر عادی اتفاق افتاده است. به اتاقم بازگشتم، و دیدم بدنم بر روی تخت مدور بیحركت قرار دارد.

با خود گفتم:« نواری كه به دوربینیم بسته اند چه خنده دار است.» اصلا تعجب نمی كردم. از بالا ی سقف خودم را دیدم كه بیهوش هستم. آگاه بودم كه وضعیتم چه قدر وحشتناك است اما بعد از دو سال احساس آسودگی داشتم.

یادم نیست چه مدت نزدیك سقف بودم، اما بعد خود را در تاریكی مطلق دیدم با خودم گفتم یا چشمهایم از كار افتاده یا در تاریكی هستم. مثل آن بود كه چشمهایم بیرون از بدنم و درتاریكی قرار گرفته است.

احساس كردم كسی من را به طرف خود كشیده. گرما مرا احاطه كرد و آن احساس دوست داشتنی دوران كودكی، زمانی كه مادر بزرگم مرا در آغوش كشید به من دست داد. آغوش او دلچسب بود. نرمی و گرمای آن را احساس می كردم در آن سالها هر وقت به آغوش او پناه می بردم می دانستم همه چیز رو به رو خواهد شد. و حالا او مرا در آغوش گرفته بود و آن احساس را به من انتقال داده بود. او چهارده سال پیش مرده بود اما در این لحظه گویی زنده بود. می دانستم با او هستم. اعتقاد به زندگی بعد از مرگ نداشتم، اما این موضوع ربطی به آنچه تجربه می كردم نداشت. كلمه ای بین ما رد و بدل نشد. لحظه ی یادآوری عشق و محبت گذشته بود. همه چیز به گذشته بازگشته بود. او به همان طریقی به من ابراز علاقه می كرد كه همیشه می كرد.

بعد ازر او دور شدم در همان لحظه متوجه شدم كه سیاهی دور و برم می چرخد. سیاهی از نور جدا می شد. نور به سمت پایین می رفت و من به دنبال آن میرفتم. نور عجیبی بود. جمع می شد. شكل می گرفت و من به سوی آن حركت می كردم. بعد توجهم به دست هایم جلب شد. مثل آن بود دستهایم از هم باز میشود. صبح بود و من به حالت اول دربدن خودم. دوباره در همان تخت مدور و میان لوله ها و گیره ها. دو پرستار داخل شدند و كركره های پنجره را باز كردند. از آن ها خواستم كركره ها را ببندند زیرا به نور حساس شده بودم. حس شنوائیم هم خیلی حساس شده بود. به آن ها درباره ی تجربه ام گفتم آن ها گقتند كه دچار توهم شده ام. فقط یكی از دكترها به دقت به حرفهایم گوش كرد.

هفته ی بعد دوباره این تجربه اتفاق افتاد. اینبار با صورت روی تخت بودم. وضعیت بسیار ناراحت كننده ای بود زیرا وزنم خیلی كم شده بود. پرستارها چند بالش زیر تختم گذاشتند تا كمتر احساس ناراحتی كنم.

و دلایلی پرستار مربوط در سر ساعت مقرر نیامد. زنگ را به صدا درآوردم تا كسی بیاید و مرا به وضعیت عادی بچرخاند باز هم كسی نیامد. چند بار صدا كردم. بعد فریاد زدم و به ناگاه دچار حمله ی عصبی شدم. به شدت گریه می كردم. از بدنم جدا شده بودم. این بار بیدار بودم و می دیدم كهچه اتفاقی می افتد. بدنم در تخت بود و از من دور می شد. دوباره در آن تاریكی بی انتها بودم.

در تاریكی حبابی را دیدم و در حباب تخت مدوری را. بیحركت روی آن افتاده بودم. پرستار را دیدم كه به سوی تخت می دوید وضعیت مرا دید و به بیرون اتاق دوید.

در تاریكی بالای سرم حباب دیگری را دیدم. طفلی در آغوش زنی می گریست. چند بار به اینسو و آنسو نگریستم. به شدت احساس آشفتگی میكردم.

بعد احساس كردم وجودی همراه من است. این وجود البته مرد پیری با ریشهای سفید نبود. در كودكی این تصویر را از ذهن خود زدوده بودم. این وجود متفاوت بود اما به نوعی احساس می كردم همان وجود همیشگی است. گویی نیروی از من حمایت می كرد. اوهم مرا همانگونه دوست می داشت كه مادربزرگم مرا دوست می داشت. اما هزاران بار بیشتر. درست شبیه احساسی بود كه با دیدن نور به من دست داده بود. نیرویی عظیم بود و من بخش ناچیزی از آن بودم. اما لحظه ای بعد وضعیت برعكس شد. آن نیرو بخش كوچكی از من شده بود.

همراه آن وجود زندگی خود را مرور كردم. مثل آن بود كه بچه ی گریان در مركز حباب درون ابری بود كه از صدها حباب تشكیل شده بود. در هر كدام از حباب ها صحنه ای از زندگی ام به نمایش درآمده بود. در یكی از آن ها، در تخت مدور در بیمارستان بودم.

تجربه ی سهمگینی بود و من مطمئن بودم به تنهایی نمی توانستم آن را از سر بگذرانم. در همانحال می شنیدم كه به خودم می گفتم:«تعجبی ندارد. اصالا تعجبی ندارد.»

بسیاری از صحنه ها دردناك بودند. اما من به ادراك جدیدی رسیده بودم. مثل آن بود كه رجعت به گذشته روزها به طول انجامید اما در حقیقت حدود یك یا دو ساعت بیهوش بودم. بعد به بیمارستان بازگشتم اما در قالب خودم نبودم.

دریچه ای شیشه ای را دیدم. پشت دریچه، ملحفه ها بالا و پایی می رفتند. فهمیدم كه دارم به ماشین لباسشویی نگاه می كنم. دو پرستار با یكدیگر صحبت می كردند. یكی از آن ها گفت كه كه پرستارم با دیدن من حالش به هم خورده و به خانه رفته. دیگری گفت دكتر ها به دروغ به من گفته اند كه شش هفته باید در قالب بمانم. در حقیقت من باید شش ماه در قالب باشم.

بعد دوباره در قالب خودم در آن تخت مدور بودم. چند لحظه بعد دو پرستاری را كه صدایشان را شنیده بودم به اتاقم آمدند. ماجرایم را برای آن ها گفتم، آن ها گفتند كه باز دچار توهم شده بودم. به آن ها گفتم پس به پرستارم خبر بدهید كه حال منبهتر شده. آن ها به همدیگر نگاه كردند. بعد گفتم بهتر است به من دروغ نگویید، می دانم باید شش ماه در آن قالب بمانم. پرستارها گیج شده بودند.
باباراهاوس شش ماه در آن قالب ماند. اما سر انجام استخوانهایش جوش خورد و درد كمر او به كل خوب شد.



:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
اگر هنرمند هستید «زمرد» مى تواند در افزایش ادراكات شهودى شما موثر باشد و نبوغ هنریتان را افزایش دهد.
اگر خلبان یا مهماندار هواپیما هستید و یا به هر علتى مدام در سفرهاى هوایى هستند «فیروزه» كه به سنگ حامى هم معروف است مى تواند به شما احساس امنیتى بیشتر از شركت هاى بیمه معتبر اعطا كند
 و حتى اگر به هر جور اعتیادى مبتلا شده اید، سنگ «اونیكس» بیش از سایر درمان هاى ضداعتیاد به یاریتان مى آید. باور كنید سنگ درمانى براى هر مشكلى چاره اى دارد. تا آنجا كه این باور وجود دارد به گردن آویختن یاقوت قرمز، پیوندهاى زناشویى را محكمتر مى كند.

علم گمشده

سنگ درمانى كه مدتى است در اروپا، آمریكا و خاورمیانه دوباره متداول شده است ریشه اى شش هزار ساله دارد. منابع مكتوب زیادى از سابقه آن در دست نیست چرا كه عالمان اصلى این علم كه كاهنان مصرى و دانشمندان هندى و چینى بوده اند از ترس آنكه مبادا نسخه هاى جادویى این روش درمانى به دست اغیار بیفتد و حق انحصارى آنها از بین برود، منابع مكتوب را از میان برده اند و كشف رازهاى این علم را به عهده بشر امروزى نهاده اند.

اكنون به غیر از اطلاعاتى مبهم، تكه تكه و ناقص از این رشته درمانى چیز بیشترى در دست نیست اما ذهن جست وجوگر و نیاز هر دم فزاینده انسان به علوم ماوراءالطبیعه و افزایش جنبه هاى رمزآلود زندگى براى مقاومت در برابر توسعه و رواج تكنولوژى و مكانیزه شدن آن موجب شده است او با عزمى جزم دوباره به سوى كشف رازهاى ناشناخته علوم و درمان هاى قدیمى برود و بیش از هر چیز «علم گمشده» را احیا كند.

گردنبندى از یاقوت كبود
«رامش پیروز» گوهرشناس و طراح جواهر است. او از پنج سال پیش فعالیت در این رشته را از موسسه(gia) وابسته به وزارت صنایع و معدن آغاز كرده و اكنون براى ساخت جواهرات سفارش مى گیرد. یك تكه سنگ بزرگ «كوارتز» بر میز كارش جلوه مى فروشد. «كوارتز كریستال طبیعى و تسكین دهنده سیستم عصبى است. این سنگ نیروهاى اخلالگر محیط را از بین مى برد و باعث آرامش انسان مى شود. اگر یك كوارتز در اتاقى كه در آن زندگى مى كنید داشته باشید انرژى منفى محیط را مى گیرد و به شما آرامش مى دهد.»
پیروز، سنگ ها را بنا بر منشاء به وجود آمدن آنها تقسیم بندى مى كند. مثلاً عقیق و كهربا سنگ هایى هستند كه در اثر ذوب شدن «ماگما» یا گدازه هاى آتشفشان به وجود آمده اند. گاهى اوقات این گدازه ها روى گیاهان جارى شده و در همان حال به سرعت سرد شده اند. عقیق هاى خزه دار از جنس این نوع سنگ ها هستند كه باقى مانده گیاهان در آنها دیده مى شوند.

«كارتیه» طراح و جواهرساز مشهور فرانسوى هر وقت شماره جدیدى از مجله مربوط به نوآورى هاى خودش در حوزه جواهر را منتشر مى كند حتماً طرحى با استفاده از «عقیق یمنى» در آن مى گنجاند. این سنگ محبوب ترین سنگ طراح بزرگ جواهرات است. به غیر از سنگ هاى آتشفشفانى، سنگ هاى كریستالى هم در طبیعت وجود دارند كه تحت شرایط خاص فشار و دما در اعماق زمین كریستال شده اند مثل انواع سنگ هاى كوارتز، سنگ آماتیست، زمرد و توپاز.


هر ماه، یك سنگ و چندین تاثیر

در بیشتر كتاب هاى طالع بینى براى متولدین هر ماه نام سنگ مخصوصى آمده است.

گوهرشناس ما كه متولد آبان ماه است گردن بندى از یاقوت كبود به گردن دارد. این سنگ داراى خاصیت شفابخشى است و روى سلول هاى پوست، مو و ناخن اثر مثبت مى گذارد. یاقوت كبود درد را كاهش مى دهد و براى بیمارى هاى مزمنى چون روماتیسم و نقرس به كار مى آید.

 «پیروز» در عین حال كه به تاثیر قطعى و پایدار سنگ درمانى با تردید نگاه مى كند اما استفاده از این روش را بى ضرر ارزیابى مى كند.

 به گفته او و طبق آنچه در منابع غیر ایرانى خوانده است ابن سینا هم در درمان كسانى كه تمایل به خودكشى داشتند از سنگ كریستالى زرد رنگ «سیترین» استفاده مى كرده است. سیترین به همراه یاقوت قرمز، سنگ مخصوص آبانى هاست. این سنگ ضد افسردگى و نگرانى است و عوارض دیابت را از بین مى برد. علاوه بر این ها سوخت وساز سلولى را هم افزایش مى دهد، بنابراین استفاده از آن براى افراد چاق توصیه مى شود!
براى انتساب هر سنگ به یك ماه خاص، در اندك منابع باقى مانده از گذشته چیزى یافت نمى شود. «رامش پیروز» معتقد است آنچه محرز است اینكه صحت این انتساب در طول زمان و بر اثر آزمون هاى مختلف و بى شمار از سوى پزشكان و درمانگران سایر علوم درمانى به اثبات رسیده است.

الماس كه یكى از قویترین سنگ هاست، سنگ فروردینى هاست و با هر سنگ دیگرى استفاده شود قدرت آن سنگ را افزایش مى دهد. الماس روى اختلالات كلیه و مثانه اثر مى گذارد و باعث تنظیم فعالیت آنها مى شود. زمرد به متولدین اردیبهشت ماه اختصاص دارد. این سنگ، متعادل كننده روح و جسم است و بر روى تیروئید و تصلب شرائین اثر مثبت مى گذارد. جالب است كه از این سنگ براى درمان بیماران مبتلا به پاركینسون هم استفاده مى شود.

 زمرد از نظر روانى الهام بخش است و یوگى ها را در حال مدیتیشن به سوى تمركز بهتر راهنمایى مى كند.

اونیكس كه اعتیاد را درمان مى كند سنگ سیلیكاتى طبیعى و متعلق به متولدین مرداد ماه است. از آنجا كه در شش هزار سال پیش هم اعتیاد به الكل و آبجو وجود داشته است كاهنان مصرى استفاده از این سنگ را به معتادان توصیه مى كردند. اونیكس از لحاظ روانى باعث هماهنگى روحى انسان مى شود و دلگرمى به زندگى را افزایش مى دهد. به نظر مى رسد این سنگ با بالا بردن خودباورى و اعتماد به نفس موجب درمان اعتیاد مى شده است.

فیروزه یا«سنگ حامى» به متولدین آذرماه تعلق دارد. فیروزه بر عملكرد نادرست كبد اثر مى گذارد و فعالیت آن را تصحیح مى كند. قدرت و سوى چشم را هم افزایش مى دهد. یكى از جالب ترین موارد وضعیت اهالى دى ماه است. آنها هیچ سنگ به خصوصى ندارند و در عین حال تمام سنگ ها براى آنها مفید هستند.

متولدین اسفند مى توانند از «مرجان» استفاده كنند. مرجان سنگى است كه از گیاهان دریایى به دست مى آید و چون منشاء آن از كلسیم است بر روى استخوان ها و بخصوص بیمارى راشیتیسم تاثیر مثبتى دارد. علاوه بر این به این افراد كمك مى كند تا بتوانند انعطاف پذیرى خود را افزایش دهند و از این طریق بیشتر با محیط خود كنار بیایند. آماتیست سنگ متولدین بهمن ماه است. این سنگ ضد اضطراب و كابوس است و به كسانى كه بدخواب یا مضطربند توصیه مى شود.


فیروزه نیشابورى و طلسم خوشبختى

 به غیر از فیروزه، كهربا هم در شمال ایران تولید مى شود. در ایران معمولاً رسم نیست مردها به خود جواهر بیاویزند اما «پیروز» از سفارشى از مشهد یاد مى كند كه مردى از او سنگ «توپاز آبى» خواسته بود. آن هم براى اینكه این سنگ، جوان كننده روح است و نیروى حیات را افزایش مى دهد. یوگى ها هم بیشتر كوارتز سفارش مى دهند چون دنبال آرامش و تمركز هستند. اوپال هم كه از خانواده عقیق است، سنگى متعلق به كشور استرالیاست و بر اساس مفاد طالع بینى ها به ماه مهر تعلق دارد. این سنگ فشار خون را افزایش مى دهد و افسردگى را از بین مى برد به همین دلیل به «طلسم خوشبختى» معروف است و طرفداران فراوانى دارد. شما چه نوع سنگى به كارتان مى آید.

دامنه و گستره تاثیرات سنگ ها بسیار بیش از این هاست. تقریباً تمام سنگ هاى آتشفشانى و كریستالى در ایران یافت مى شوند. منشاء ظهور برخى از آنها هم منحصراً در ایران است. مثل فیروزه نیشابورى كه از نظر رنگ و قطر سنگ در دنیا بى نظیر است. به فیروزه نیشابورى كه سطح صاف و بدون رگه اى دارد «عجم» مى گویند در حالى كه فیروزه رگه دار سایر نقاط را به نام «شجر» مى شناسند.

مى گویند در اروپا كه تمایل به خرافات دوباره رواج یافته است در روزهاى اواسط ماه ناگهان اخبارگو به شنوندگان توصیه مى كند: «فردا ماه كامل است. لطفاً به اعصابتان مسلط باشید!» در ایران هنوز به پدیده سنگ ها و سنگ درمانى به شكل یك قضیه تفننى نگاه مى شود. هرچند آخرین خبرها حاكى است كه یك كلینیك سنگ درمانى در تهران افتتاح شده است.

«علم گمشده» نامى است كه سنگ درمانگران و گوهرشناسان بر علم ریشه شناسى، طبقه بندى و خواص درمانى سنگ ها گذاشته اند.
منبع:
دایرة المعارف و مرجع متافیزیک



:: بازدید از این مطلب : 159
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
یکی از مباحثی که همواره ذهن انسان را بخود مشغول نموده ، اطلاع از وضعیتی ست که روح  به محض بروز مرگ تجربه می نماید. با شنیدن سخنان افرادی که حالت "نزدیک به مرگ" را تجربه نموده اند می توان تا اندازه ای از این راز مطلع شد. مواردی که در ادامه مطالعه می فرمائید ماحصل اطلاعاتی ست که از افراد دارای تجربه "نزدیک به مرگ" جمع آوری شده .
 
لازم بذکر است که عده ای تنها چند مورد و عده ای دیگر تمامی این موارد را تجربه نموده اند. بدون هیچ توضیح اضافی می پردازم به لحظه به لحظه حالات روح پس از مرگ و جدائی از کالبد فیزیکی.

به محض بروز مرگ :
 
1- احساس سبکی و آرامش و توقف کامل دردی که احتمالاٌ در اثر بیماری و یا بروز سانحه وجود داشته. احساس شناور بودن در فضا و سپس مشاهده اتاقی که کالبد در آن قرار دارد.

2- مشاهده تونلی تاریک و پر صدا و جذب شدن بدرون آن.

3- در حین حضور در تونل ، مشاهده اقوام و دوستانی که قبلاٌ فوت نموده اند و نیز ماهیت هائی با رفتار توام با ملایمت که همگی ضمن خوش آمد گوئی وی را به آرامش دعوت می نمایند.

4- پس از گذشت زمانی معین در درون تونل نوری در انتهای آن مشاهده می نمایند و هنگام رسیدن به منبع آن نور نیروئی سرشار از عشق و محبت را دریافت و احساس آرامش و امنیتی دوچندان خواهند نمود.

5- در این مرحله قادر به روئیت دوران حیات خویش در جهان مادی می باشند. تمامی رفتار و اعمال آنها بار دیگر عیان می گردند. اما این مورد بتنهائی انجام گرفته و مورد قضاوت قرار نمی گیرد. شاید برای اطلاع از چراها و دلایلی که همواره در ذهن وی جای داشته.

6- در این مرحله به منطقه ای همچون مرز میان دو کشور می رسند که عبور از آن برایشان ممکن نیست. در این نقطه اصوات بسیار دل انگیز و آموزه هائی والا را درک و فرا خواهند گرفت. برخی از افراد با وجود یادآوری حضور در آن نقطه از بیاد آوردن مشاهدات و آن چیزهائی که فراگرفته اند عاجز می باشند.

7- به برخی از این افراد این اختیار داده می شود که یا در همانجا باقی مانده و یا به جهان مادی بازگردند . این در حالی ست که گروهی دیگر بنا بر اینکه هنوز زمان مرگ ایشان فرا نرسیده مجبور به بازگشت به کالبد فیزیکی خویش می گردند.

8- احساس ناامیدی و رنج فراوان بخاطر بازگشت اجباری به کالبد فیزیکی . این ناراحتی در برخی از افراد تا اندازه ای بوده که پس از بازگشت دچار افسردگی شدید گردیده اند.

9- این افراد پس از گذراندن چنین تجربه ای وارد فاز متفاوتی از زندگی شده و از هرگونه گرایشات مادی خود را دور نگاه می دارند. براحتی و بدون ذره ای نگرانی از مرگ سخن گفته و به راهنمائی اطرافیان خویش می پردازند.

موارد فوق درمورد افرادی ست که زندگی عاری از جنایت ، دشمنی ، طمع ، کینه و ... داشته اند و مطمئناٌ این تجربه ای یکسان برای همه ما نخواهد بود. در قسمتی دیگر به شرح حالات دیگری که قطعاٌ مطلوب نمی باشند اشاره خواهم داشت. بخش بزرگی از کتاب در دست نگارش بطور جامع به زندگی پس از مرگ و تجارب مخنلف اختصاص یافته است.



:: بازدید از این مطلب : 182
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

جسدی که در هیچ گوری جا نگرفت

 

 

در موزه کلیسای " هیوگنات " در " کیپ تاوان " واقع در افریقای جنوبی- سنگ قبری وجود دارد که نام مرد جوانی بنام "جان گبهارد " بر روی آن نقش بسته است . این مرد به اتهام جنایت دستگیر و به اعدام محکوم گردید

 

من به این کتاب مقدس که همه چیز من است سوگند میخورم که من " پیر ویلیه " را نکشته‌ام و اکنون بدون مرتکب شدن گناهی

 

کشیش پیر دست خود را به آرامی روی شانه او گذاشت و گفت : فرزندم.... من حرف تو را باور میکنم، ولی بنا به دستور آنها

 

در آن صبح روشن نوامبر 1۸36 " جان گبهارد " با گامهای استوار بسوی چوبه دار رفت و بی حرکت در کنار طناب دار که بر اثر وزش نسیم تکان میخورد و لحظه ای بعد زندگی او را میگرفت, ایستاد . وقتی کشیش خود را برای خواندن دعای پیش از اعدام آماده میساخت

 

" جان گبهارد" که فقط چند ثانیه با مرگ فاصله داشت

 

هیچ قبری مرا در خود جای نخواهد داد... میشنوید... هیچ قبری.!! شما نمیتوانید مرا درون گور بگذارید

 

سپس آنرا درون ارابه ای گذاشتند و به گورستان " پرل مانتن " که در پشت زندان قرار داشت بردند. در آنجا تابوت را درون گوری که هشت پا عمق داشت گذاشتند و روی آنرا با خاک و سنگ پوشاندند . بنابه دستور حاکم ایالت " کیپ " چند مرد مسلح مدت دو ماه شب و روز به مراقبت از این گور پرداختند، زیرا سخنان عجیب و غریبی که این زندانی قبل از مرگ بیان داشته بود

 

ای که " جان گبهارد " متهم بود که "پیرویلیه" یعنی همان کشاورز بیگناه را در آنجا بقتل رسانده است

 

نیمی از ان درون خاک بود . وقتی آنرا از زیر خاک بیرون کشیدند

 

او در واپسین روزهای زندگی خود – پیامی برای مقامات آفریقای جنوبی فرستاد و طی ان چنین گفت : "شما ممکن است زندگی مرا بگیرید , ولی قادر نخواهید بود جسم مرا در اختیار داشته باشید.! " وقایع شگفت انگیزی که بعدا” اتفاق افتاد- این ادعا را به اثبات رساند.! همانگونه که در بالا عنوان شد – این مرد جوان را به اتهام جنایت زندانی کرده بودند و در آخرین ساعات زندگی اش کشیشی بنام " دوپر " وارد سلول او شد . زندانی جوان به احترام این مرد روحانی از جا برخاست – مقابل درب سلول دو نگهبان به پاسداری مشغول بودند . زندانی به آرامی بسوی کشیش گام برداشت و کتاب مقدسی را که بدست داشت – از او گرفت و گفت : – دارند مرا اعدام میکنند.– امروز صبح باید تو را به دار آویزند..- هنوز کشیش پیر حرف خود را تمام نکرده بود که قاصدی از جانب حاکم ایالت " کیپ " وارد سلول شد و حکم رسمی اعدام را بشرح زبر قرائت کرد : - "جان گبهارد " متهم است که کشاورز بیگناهی بنام "پیرویلیه" را خفه کرده است و به همین خاطر حکم اعدام او صادر میشود . آیا محکوم سخنی برای گفتن دارد.؟- زندانی با صدای گرفته‌ای پاسخ داد : بله... من بیگناهم.!! – محکوم رو به او کرد و گفت : پدر وقت خود را با اینکارها تلف نکن – آنها ممکن است جسم مرا نابود کنند – ولی هرگز قادر نخواهند بود روح مرا بکشند.!! در این لحظه مامور اعدام طناب دار را بر گردن زندانی انداخت و گره آنرا پشت گوش او کشید .– حرکتی به گردن خود داد و فریاد زد : – برای اینکه من بیگناهم و بیگناه از این دنیا میروم...!!! عاقبت با یک اشاره طناب کشیده شد و سر او بالای دار رفت . در حدود دو ساعت بعد, پس از معاینات پزشکی قانونی و صدور مجوز دفن – طبق قانون – جسد او را درون تابوت سیاه رنگی قرار دادند و در حضور مقامات زندان – در تابوت را میخکوبی و لاک و مهر کردند . – مقامات زندان را به شک و تردید واداشته بود و نگهبانان مراقب بودند تا مبادا کسی درصدد ربودن جسد براید . در همان روزها وقایع دیگری اتفاق افتاد که بار دیگر به این موضوع رنگ تازه ای بخشید . ماجرا از این قرار بود که در مزرعه‌– صاحب مزرعه کیف متعلق به مقتول را نزد گاوچرانی بنام " پیتر لورنز " یافت- و پیش از آنکه این گاوچران بتواند فرار کند او را دستگیر و به پلیس تحویل داد . در تحقیقات بعدی و پس بازرسی که از اصطبل بعمل آمد – معلوم شد که این گاوچران – انگشتری و ساعت مقتول را نیز برداشته است و سرانجام اعتراف کرد که "پیرویلیه " بخت برگشته را او بقتل رسانده است. این مرد خود یکی از شهود اصلی بود که باعث شد طناب دار به گردن " جان گبهارد " بیگناه بیفتد – و اینجا بود که دریافتند عدالت اجرا نشده و سر بیگناهی – بی آنکه جرمی مرتکب شده باشد – بالای دار رفته است . حاکم ایالت " کیپ " دستور داد که از " جان گبهارد " رفع اتهام شود و نام او از لیست جنایتکاران پاک شود – همچنین مقرر داشت که مبلغ 1000 لیره به مادر داغدار او که جان پسرش را بیگناه گرفته بودند – بپردازند و سالی 108 لیره مقرری برای او در نظر گیرند . حاکم آنجا همچنین دستور داد که جسد " جان گبهارد " را از گور بیرون آورده و مجددا" به خرج دولت در محل مناسب دیگری بخاک بسپارند . هنگام انجام این دستور – مادر " جان گبهارد " نیز به همراه مقامات دولتی برای بیرون آوردن جسد پسر بیگناهش که تنها دو ماه پیش دفن شده بود – به گورستان " پارل مانتن " رفت و هنگامیکه مامورین, سنگ و خاک را از روی گور پسرش برمی داشتند تا تابوت را بیرون بکشند، با دیدگانی غمزده به نظاره ایستاده بود . سرانجام تابوت را بیرون کشیدند – ابتدا رئیس زندان تابوت را آزمایش کرد و لاک و مهر آنرا بازدید نمود, بعد با احتیاط در آنرا کشودند – لیکن حاضران فریادی از وحشت برکشیدند و با تعجب فراوان مشاهده کردند که تابوت خالی است و جسدی در آن وجود ندارد .!!! در بازرسی رسمی که بعمل آمد، معلوم شد که در تمام مدت نگهبانان یک لحظه از گور او دیده برنگرفتند.!! لاک ومهر به هیچ عنوان شکسته نشده بود.!! با وجود این – چنین اتفاق شگفت انگیزی رخ داده بود.!! برای اطمینان بیشتر, به حفره سایر گورها پرداختند – ولی همه اجساد درون تابوت هایشان قرار داشتند . جسد " جان گبهارد " هیچگاه پیدا نشد.! و هرگز معلوم نشد چگونه از درون قبر برداشته شده است.! تقریبا یک قرن بعد – یعنی در اوت 1956 چند تن از افرادی که برای تفریع و گردش به بالای تپه ای که سابقا" خاکریز گورستان " پارل مانتن " در ان قرار داشت – رفته بودند، به تخت سنگ سیاه رنگی برخورد کردند – که – نوشته عجیبی بر روی ان حک شده بود : به یادبود جان گبهارد.. لطف خداوند همواره شامل بندگان نیک خود میشود.!! این سنگ سیاه هم اکنون در موزه " هیوگنات " واقع در کمپ تاون نگهداری میشود و یادآور سخنانی است که این محکوم بیگناه در آخرین لحظات حیات خود بر زبان راند و گفت : هیچ قبری او را در خود جای نخواهد داد.



:: بازدید از این مطلب : 177
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
نویسنده: آصف بن برخیا
کلیات اساطیر
ناشر: دار العلوم الفلکیه
توضیحات:
کتابی کاملا کمیاب با موضوعات طلسمات احضار - اسم اعظم - تسخیر جن و ارواح - خواص حروف - علم اوفاق و اعداد و اوراد مجربه - علوم غریبه مجربه
این کتاب بصورت دستنویس میباشد و از ارزش و بهای بالایی برخوردار است.



زبان: فارسی
حجم کتاب: 25.36 مگابایت
تعداد صفحات: 195
نوع فایل: PDF


در ادامه مطلب همه بقيه اش رو گذاشتم ببينم چندتا نظر ميدي


:: بازدید از این مطلب : 627
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
كشف موجودی عجیب در كانادا




مقامات محلی كانادا از كشف یك موجود عجیب و وحشتناك در یكی از مناطق ساحلی این كشور خبر دادند.
یكی از روزنامه‌های كانادا از قول مقامات محلی این كشور اعلام كرد كه یك موجود عجیب با سری بسیار بزرگ و دهانی حفره مانند روز گذشته در یكی از مناطق ساحلی این كشور به گل نشست و باعث تعجب و وحشت رهگذران و دانشمند‌ان شد.
«داریل سیناواپ»ـ یكی از ساكنان منطقه «هادسون» ـ در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ «تورنتو سان» گفت: چنین موجودی تا به حال رویت نشده بود. این حیوان همانند موش دم بلند و باریكی دارد و صورتش سفید است. دندان‌های این حیوان بلند و تیز هستند.
وی خاطر‌نشان كرد: در آرشیو دپارتمان محیط زیست كانادا به كشف گونه‌ای از این نوع حیوان عجیب و ترسناك كه در سال‌های دهه ۱۹۵۰ میلادی مشاهده شده بود، اشاره شده است، اما هنوز مشخص نیست كه این حیوان از همان گونه است یا خیر.
برخی از ساكنان منطقه «هادسون» بر این عقیده‌اند كه به هنگام رویت و ساحل نشستن چنین موجودات زشت و ترسناكی اتفاق ناگواری رخ می‌دهد؛ چرا كه ساكنان این منطقه معتقدند این موجودات از نسل شیاطین هستند و با خود بدبختی می‌آورند.

به نقل از خبرگزاری ایسنا

:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من  . . .

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.

مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه

بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.

بابام در حالیكه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:

وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم

آجیلارو قایم میكرد اما بی خبر از اونكه من آمارشو داشتم.

یادش بخیر كلی شرط با داداشام

میبستم و كلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.

خلاصه بعدم لو رفتمو یه كتك حسابی خوردم.

بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببینه كه یكدفعه یه ماشین

سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم

و زدیم كنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.

بعد حركت كردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه میدیدم

 جنگل بود.توی همین لحظات بود كه نفهمیدم كی خوابم برد و

 یه كابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین

 همگی نشسته بودیم كه یكدفعه سمنو نبدیل به خون شد

و مثل كتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم

خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم كه یكدفعه

 با صدای مادرم از خواب پریدم:

رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟

چرا اینقدر عرق كردی؟

نفس نفس زنان گفتم : كابوس میدیدم.

مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.

پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میكرد:

به به چه هوایی جون میده واسه خودكشی!

مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدی؟

خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.

مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود كه همه محو دیدنش بودند.

اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود كه توی خواب آتیش گرفته بود.

نكته جالبش اینجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز یك چیز: سمنو!

مادربزرگ گفت: فعلا كه دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح كه برا نماز بیدار میشم

بیدارتون میكنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.

من آب دهنمو سریع قورت دادم.

خلاصه دشكها پهن شد و همگی داخل دشكهای خنك و نرم مادربزرگ خوابیدیم.

منم پتو را تا خرخره كشیدم و نفهمیدم كی چشام رفت روی هم تا اینكه...

با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم

با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.

و نگاهی كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم

كه عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.

و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.

مادربزرگ قر قر كنان گفت: بیا عزیز. بابات كه بیدار نمیشه

امیرو بیدار كن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوكت فرستاده

سمنو بگیرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اینجارو بلد نی...

اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.

اینجا كه شهر نیست كه هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.

بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا كجا هست!

خلاصه كافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون

بیرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.

تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.

خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.

كلون كهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبری نشد.

دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم كه یكدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.

كیه كیه؟ داد زدم من نوه ی شوكت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.

گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.

رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.

هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین

دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.

داد زدم: بی بی كجایی ؟ بی بی؟

كه یك صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی كع تو عمرم زده بودم زدم.

یك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.

امیر از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفید . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.

اما بهتره بگم توی اون مه و جنگل بی انتها گم شدم.

محكم امیرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امیر در بین مه محو شد و رفت.

اون موجود هم دنبال من بود.كمی دویدم اما بهم رسید و یه چنگال روی صورتم كشید كه

یه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمین زیر پام داره

خالی میشه و مثل یه باتلاق داخل گودال افتادم.

هوایی حس نمیكردم و چیزی نمیدیدم فقط یك لحظه احساس كردم اون موجود

بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!

ساعت 7 با صدای خانمم بیدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نیومدن بیا بریم دنبالشون.

گیجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟

خانمم گفت: مادرم 1ساعت پیش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر

سراغ بی بی صغرا كه سمنو بگیرن اما برنگشتن.

تو دلم هر چی فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوری از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم

رفتم دنبالشون.خلاصه یكی دوتا باغ و زمینو و رد كردم تا به خونه بی بی رسیدم.

در كهنه چوبیش بسته بود هر چی صدا زدم كسی جواب نداد.

اون دورو ورم كه سگ پرسه نمیزنه چه برسه به‌ آدم!

از دیوار كاهگلی و كوتاهش بالا رفتم و پریدم تو خونه.

بازم هیچ خبری نبود. هرچی سلام و یا الله گفتم كسی جواب نداد.

دیگه دلو به دریا زدم و بسمت در ورودی رفتم در پیش بود.

درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.

انگار یه نیرو نامرئی نگهش داشته بود.

یه سوزن نخ روی طاغچه ی بغل دستم بود و بس.

همونو برداشتم سریع گذاشتم جیبم.

یكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم میخواست گریه كنم.

بی بی صغرا وسط اناق خونی و مالی افتاده بود و قرینه چشماش مثل ارواح سفید شده بود.

صحنه ی فوق العاده وحشتناكی بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود

عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.

داشتم بیهوش میشدم كه یكدفعه صدای رویا دخترمو شدنیدم.

بابا ببین چه خوشگل شدم و بعد صدای یك خنده با صدایی كلفت و شیطانی اومد.

و یع موجو عجیب و خلقه و وحشتناك جلوم پدیدار شد سریع فهمیدم اجنه (مرازماست)

اومدم بگم بسما...كه با دستای بزرگ و پشمالوش جلوی دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد میكرد

كه یاد سوزن افتادم سریع از جیبم بیرون آوردمو فرو كردم تو تنش میدونستم مردازما با سوزن گرفتار میشه

و دیگه نمیتونه غیب شه یا حمله كنه .مثل گرگ زخمی زوزه میكشید و

سمشو محكم به زمین میكوبید كه در و دیوارو میلرزوند.

با یه زنجبر بزرگ كه به در آویزان بود دور گردنش پیچیدمو بردمش دم طویله محكم بستمش.

از در خونه كه زدم بیرون امیرو دیدم كه بدو بدو با صورتی پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد

تنش مثل بید میلرزید وقتی ازش پرسیدم رویا كو هیچی نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.

آنجا بود كه دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم از ترس لال شده و از طرفی نگران رویا بودم نفهمیدم چی شد.

از شدت نگرانی بدون فكر بسمت جنگل دویدم كمی مه هم فضا رو گرفته بود.

فریاد زدم رویا رویا اما كسی جواب نداد.

احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهمیدم چه اشتباهی كردم.

اما بشنوید از امیر.

امیر بی خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با دیدنش فهمیدن یه خبرایی و سریع به

پلیس زنگ زدند اما پلیس از ده ما دور بود و حدااقل نیم ساعتو تو راه بود.

برای همین خانمم طاقت نیاورد و با امیر زدند بیرون طی راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل میاد

و امیر یك لحظه متوجه در باز خونه بی بی و مرداز ما میشه اما چون نمیتونسته

 حرف بزنه و خانمم خیلی جلوتر بوده موفق به نشون دادن نمیشه و خودش

بیخبر از همه جا میره تو حیاط مردازما با دیدنش شروع به فریب دادنش میشه:

میخوای آبجیت سالم پیشتون بگرده و خودت بتونی دوباره حرف بزنی؟

امیر بیچاره هم با گریه سرشو تكون میده؟

مردزمای فریب كار هم میگه: خوب پس بیا این سوزنو از تنم در آر تا همه چی درست شه.

و امیر ساده لوح هم سوزنو در میاره همین كه سوزنو در میاره مردزما با یه

 خنده ی زوزه مانند غیب میشه و زنجیرها نقش زمین

میشوند.امیر هم از شدت ترس این صحنه ها در جا قش میكنه.

در همون حال من حیرون جنگل بودم تا اینكه از شانس صدای فریاد خانممو شنیدم و پیداش كردم.

اما اثری از رویا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گریه كردن و جیغ زدن كرد.

چند لحظه گذشت تا اینكه یاد امیر افتادم و وقتی سراغشو گرفتم. خانمم اشك ریزان گفت:

تا دم خونه بی بی صغرا باهام اومد.

بعدش نمیدونم چی شد اونوقت بود كه دوزاریم افتادو دو دستی تو سرم زدم.

خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده

خلاصه از جنگل بیرون زدیم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بی بی صغرا دویدیم

 وقتی رفتم تو حیاط و دیم مردزما غیب شده

دیگه فهمیدم چی شده فقط خوشحال بودم امیر سالمه

امیرو بغل كردیمو دویدیم سمت خانه مادرزنم كه دیدم مامورها رسیدن

 ودم خونه جمع شدند یكیشون كه جلوی در بود

داشت تو بیسیمش میگفت: مركز یه آمبوللانس بفرسیتین

و وقتی خودمو معرفی كردم و پرسیدم چی شده گفتند یكی كشته شده.

خانمم در جا بیهوش شد و یه سری از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسیدن.

منم دویدم تو خونه همین كه ماموره اومد جلومو بگیره دیدم واویلا.

مادرزنم غرق خون مثل بی بی صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سین افتاده و

سفره رو خون گرفته بی اختیار شروع به زدن خودمو داد كشیدن و گریه كردن كردم.

چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.

خلاصه: تا شب تو خونه بودیم تا اینكه گشت ها و اورژانس رسیدن و جسد رویا هم پیدا كردن و خلاصه

هزارتا بازجویی و شرح داستان.هر چی راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند دیوونه ام .

و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امیر همچنان بدون حرف به یك نقطه نگاه میكرد.خانمم هم یه ریز اشك میریخت

خودمم چند روز بعدش دیگه طاقت نیاوردم و دیوونه شدم و در تیمارستان بستریم كردند.

راز اون قتل هم هیچ كشف نشد و مردازما همچنان قربانی میگیرد.

و هیچكس جلودارش نیست.

پایان



:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
سلام بچه ها ولادت رسول الله مبارک ....

اینهم یه مطلب جدید از خودم

من روشن فکرها را دوست دارم

من روشن فکرها را دوست دارم

البته نه آن روشن فکرهایی روی سرشان یک لامپ پر مصرف گذاشته اند.

از همان لامپهایی که پدر سرپرست خانوار را درمی آورد.

من روشن فکرها را دوست دارم

البته نه آن روش فکرهایی که صبح تا شب دنبال می و مستی هستند

همانهایی که ریششان را هرروز صبح شش تیغه میکنند و به ریش بزرگ روحانی روستای کوچک ما میخندند.

من روشن فکر ها را دوست دارم

البته نه آن هایی که عالم و آدم را پست تر ازخود می دانند و همیشه سعی می کنند نظر مسخره اشان را به دیگران تجمیل کنند.

من روشن فکرها را دوست دارم

البته نه آنهایی که زده هستند

بله آنهایی که زده هستند چی می دانم غرب زده شرق زده جنوب زده و یا شمال زده

خلاصه نه آنهایی که از نوع زده هستند

من روشن فکرها را دوست دارم

البته نه آن هایی که نماز خواندن پدربزرگ پیر مرا مسخره می کننند

من از آنها متنفرم

من از روشن فکر ها بدم می آید البته فقط آنهایی که اعتقادات من و هفت جد و آبادم را زیر سوال های مسخره اشان میبرند که البته به تمام سوال های مسخره اشان پاسخ می دهم ولی مغرور هستند و حرف حق توی کله پوکشان نمی رود نمی رود

من از مغرورها بدم می آید...

ولی باور کنید که من...

روشن فکرها را دوست دارم...

                                                               سعید ابوذری اسفند ماه ۱۳۸۹



:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
تولدم مبارک!

اگه صلاح دونستید تولدم رو بهم تبریک بگید اگه با تاخیر هم تبریک گفتید هیچ اشکالی نداره

من نوکر همتونم دوستای بامرام من

منتظر مطالب داغ و جدید باشید



:: بازدید از این مطلب : 153
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

سامی یوسف – من امید شما هستم | ۷٫۲ مگابایت |فرمت mp3 320

( این آهنگ در حمایت مردم مصر و به دو زبان عربی و انگلیسی اجرا شده است )

سرور اول

دانلود

سرور دوم

دانلود

تقدیم به شما دوستای خوبم

                                          منبع: بیا تو مس

این هم نسخه اصلی آهنگ یار دبستانی من پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنید!

برای دانلود آهنگ اینجا کلیک کنید

   پسورد : www.p30island.com

                                                    منبع: جزیره کامپیوتر



:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
شکوفه های پاک هر بهار تو را به یاد من می آورد

                     گل های سرخ هر سبزه زار تو را به یاد من می آورد

نمی دان چه کرده ای بادلم که...

                    ستاره های پرنور هر شب تار تو را به یاد می می آورد

                                                                  باران(تخلص این جانب)

این را خالصانه تقدیم به کسانی می کنم که دوستشان دارم و دوستم دارند



:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
به نام خدا

سلام

حق با شما بود ما هر دو مسلمان به قران هستیم

این که اسلام وجه مشترک ماست بس نیست بلکه باید کاری کنیم که اسلام تنها وجه مشتر ک ما باشه .

الزمر : 14 قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ ديني‏
بگو: تنها خدا را مى‏پرستم در حالى كه خالص است دين من تنها براى او .

برای این منظور باید از هر قیدی غیر از اسلام چشم پوشی کنیم

از هر رنگی غیز از رنگ خود عاری و پاک بشیم

البقرة : 138 صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ

رنگ خدا !
و چه رنگى خوش‏تر از رنگ خدا ؟
و ما فقط برای او عبادتگریم.

تا این جایه صحبتتان را قبول دارم زیرا من نوکر الله ، نوکر رسول لله و نوکر قرآن هستم.

چه چیز بهتر از استناد به قرآن که کلام پاک خداست که بر بنده ی پاکش محمد نازل شده؟
 
در اسلام خواهر و برادری تعریف شده 55 احزاب و 31 نور

در هر حال من به دوستی با شما اقرار میکنم و ارزو دارم کاری نکنید و نکنم که دوستیمان کم رنگ و نا پدید بشه

موفق باشید

اما در این جای فرمایش مبارکتان شما فرموده اید:

دوست من در اسلام شعائر و وویزگی های وجود داره

مثلا
اسلام با ترویج موسیقی و استفاده از الات و وسائل لهو و لعب و شنیدن موسیقی مخالفه

اسلام با رابطه راحت با نامحرم مخالفه و ازدواج موقت رو برای دوستی های زود گذر معرفی میکنه

من چند سوال داشتم:

۱. مگر نه این است که موسیقی به گونه ای که مخصوص مراسم لحو و لعب نباشد حرام نیست؟

۲. شما فرموده اید : اسلام با استفاده از وسائل لهو و لعب مخالفه که در این شکی نیست.

۳. اما مدرک و  استنادتان چیست که می فرمایید اسلام با ترویج موسیقی و شنیدن موسیقی مخالفه؟

۳. آیا آهنگ هایی که سامی یوسف می خواند اگر ما به آنها گوش بدهیم گناه کرده ایم؟

۴. آیا یک پسر ک پولدار بی وژدان می تواند هفته ای یک دختر جوان را صیغه کند؟

۵. اگر دختر جوان بچه دار شد چه خاکی بر سرش بریزد به بچه اش وقتی بزرگ شد چه بگوید؟

۶. بگوید پدرت فقط یک هفته پدر تو بود و حالا رفته یک دختر ساده ی دیگر مثل من را بدبخت کند؟

۷. آیا شما آقا حسام الدین به یک مرد میانسال خرفت هوس باز که همسر هم دارد و بچه نیز. حق می دهید یک دختر جوان را فقط از روی هوس بازی صیغه کند؟

باشما نیستم آقای حسام الدین ولی بخوان!

با شما هستم ملاها و حضرات آیاتی که فتوا می دهید موسیقی حرام است.

هنوز از یاد من نرفته که سیاه دلان خشک مغز که خودشان را طالب می نامیدند چگونه به سرزمین پاک ما تجاوز کردند.

چگونه تلویزیون ها و ضبط صوت هایمان را خورد کردند و به آتش کشیدند.

چگونه لبخند را از لبان کودکانمان دزدیدند

 

هنوز رمضان یادم نرفته پسری که ریشش در نمی آمد

هنوز گریه های رمضان هفده ساله یادم نرفته که به جرم اینکه ریشش را می زد! گاه و بیگاه از دست سیاه دلان خشک مغز کتک می خورد

ای دزدهای آزادی یادتان هست شهرمان چه آباد بود؟

یادتان هست پدر رمضان که با دستهای سالمش کار می کرد و خانه اشان پر از نور بود پر از خدا بود

یادتان هست دست های پدر رمضان چه شد؟

اشک مجالم نمی دهد و الا می گفتم چه بلایی بر سر پدر بیچاره رمضان آوردید

من یادم هست که با مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هایمان چه کردید که قصه ها و لالایی هایی که شب ها برایمان می خواندند از یادشان رفت.

یادم هست که با مادر و پدر ژرگل(zhargol) چه کردید که در 12 سالگی نان آور یک خانواده 12 نفری شد

ای ژرگل من پیامبر حق داشت که دست آن کارگر خوشبخت را ببوسد .

اگر تو را بیابم و پاهای مبارکت هنوز زیر ماین(بمب) کنار سرک(حیابان) نرفته باشد

بخدا قسم پاهایت را می بوسم

ای خشک مغزهای متعصب متحجر بی انصاف بی وژدان!

به شما چه ربطی دارد شاید من بخواهم خدای سامی یوسف را بپرستم!

جوانی که

 چه زیبا مردم را به سوی خدا می خواند

بی شک خدای سامی یوسف خدای همه ی ماست!



:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
کسی چه می داند

که من چه می دانم

و کس چه می داند که من چه می گویم

و از که می گویم

واز چه می گویم

و با که می گویم

و کس چه می داند که من چه می جویم

شاید که پاکم من

شاید که فکری ناب درون خود دارم

شاید که کلی عشق درون خود دارم

به ظاهرم ننگر

شاید که می دانم

شاید که می فهمم

شاید که قلب من تپش کند هر دم

برای هر انسان

برای هرچیزی

و شایدم گاهی برای هر حیوان

شاید که قلب من پر از صفا باشد

پر از محبت و

پر از وفا باشد

شاید که هر لحظه مشغول پروازم

شاید که پر دارم

شاید که من خوبم

شاید که من خوبم

کسی چه می داند که اشک پاک من

هر دم روان است و

همرنگ باران است

و کس نمی بیند و کس نمی بیند...

کسی نمی داند که

 که من که ام یاران

فقط تو می دانی خدای خوب من خدای پاک من

خدای ناب من خدای خوب من

فقط تو می دانی خدای خوب من

فقط تو می دانی خدای خوب من

شعر از: ابوذر بارانی(که خودم باشم)

این شعر تمام و کمال از خودم بود فقط این قسمتش:

کسی چه می داند

که من چه می دانم

رو توی وبلاگ آبجی سوگل دیدم



:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
سلام دوستای گلم این هم آهنگ نوازش برادر ابی با آهنگ سازی فوق العاه شادمهر عقیلی که دمش خیلی گرم.

ابی – نوازش|۷٫۳ مگابایت |فرمت mp3 256

( آهنگساز : شادمهر عقیلی / کیفیت ارجینال )

دانلود

سرور دوم

دانلود                                                  منبع: بیا تو مس

البته بنده هیچ ارادتی به برادر ابی ندارم فقط و فقط بخاطر برادر شادمهر عقیلی این آهنگ را گذاشته ام.

ولی بی انصافی نکنیم برادر ابی این آهنگ را  زیبا خوانده است نه؟

راستی من این آهنگ را فقط و فقط بخاط اینکه آهنگسازش زمانی مجاز بوده گذاشته ام وگرنه من غلط بکنم آهنگ های غیر مجاز بگذارم

این هم یک شعر از خودم البته از برادران و خواهران شاعر که حرفه ای تشریف دارند پوزش می طلبم که به زبا محاوره ای سروده ام

دنبال من نیا که پر پر میشی

من لیاقت ندارم دست تو رو بگیرم

                            برو بزار تو تنهاییم بمیرم

ای بهترین رفیقم حبیبم عزیزم

                       دنبال من نیا که پر پر می شی

تو خود پروازی و من اسیرم                     برو بزار تو تنهاییم بمیرم



:: بازدید از این مطلب : 66713
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
سلام بر تو ای محمد

سلام و رحمت خدا بر تو

سلام بر تو و خاندان تو

سلام بر تو و یادگارهای تو

سلام بر قرآن تو

سلام بر عترت تو (اهل بیتت)

چشمم همیشه برای تو گریان است فرقی نمی کند رحلتت باشد یا ولادتت

چشمم همیشه برای تو گریان است...

چه بلایی بر سر یادگارهایی که برایمان گذاشتی  آوردیم؟

قرآنی که از جانب خدا بر تو نازل شد فراموش کردیم...

البته نه کاملا...

تعدادی از آیاتش را با خط خوش رو کاغذ نوشته و بر بالای خانه امان زدیم تا چشممان نزنند.....!

گهگاهی هم از زیر آن رد شدیم و بوسه ای بر آن زدیم....!

با اهل بیتت چه کردیم؟

فرق مبارک علی را در خانه خدا شکافتیم

فاطمه چه مظلومانه و غریبانه از میانمان رفت

حسن و حسین سروران جوانان بهشتی با آنها چه کردیم؟

حسن را مسمومش کردیم...

حسین آری حسین

او که از تو بود و تو از او با او چه کردیم

گلوی مبارکش را در کربلا با خنجر جهل و بغض و کینه دریدیم!!!....

باقیش را اشک مجال نمی دهد بگویم

وای برما وای.....

ما چه کردیم؟

ما چه کردیم......

چشمم همیشه برای تو گریان است

چشمم همیشه برای تو گریان است

چشمم همیشه برای تو گریان است...

                                                                                                     ابوذر بارانی



:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

دانلود آهنگ با حجم ۷.۵ مگابایت (7.5 mb)

تصویری از کودکی های ایشان گذاشته ایم تا نگاه های نامحرم به ایشان حمله ور نشود(البته من به شما اطمینان کامل دارم)

و ضمنا نگاه به تصویر کودکی های ایشان بلا مانع است!



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
هزاران هزار گل از سبزه زارم تقدیم تو

                                                   تمام دارایی خیال پریشانم تقدیم تو

چه باک اگر تما عمرم در خزان باشد؟

                                                   تمام فصل های بهارم تقدیم تو

باران بهاری(تخلص شاعر)



:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی


:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

امروز 29بهن ماهه و روز اسپندارمذ...
متاسفانه وقتی این اسم رو به زبون میاریم کمتر کسی هست که بدونه این روز چیه و ....
چرا جشن های باستانیمون فراموش شده؟چرا ؟؟؟
از هر احدی درمورد ولنتاین بپرسی مو به مو برات توضیح میده که چی شد و کی پایه گذاری کرد و چه تاریخی و چه ساعتی و چه ثانیه ای.....اما این روز چی؟
همه ولنتاین رو روز عشق میدونن...
مگه ما ایرانی نیستیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه ما آریایی نیستیم؟؟؟؟؟؟؟؟
کوروش کجای کاری......
منم هدیه دادم اما....
.به کی؟؟؟!؟!؟!؟....
.بهترین دوستم....
.عزیزترینم که خیلی خیلی دوسش دارم...
دیگه ضایع شدکیه.....
.معصوم جونم....
حیف که بابا نیستش وگرنه جماعتی رو اس بارون میکردم.....
اگه دوست دارید درمورد این روز بیشتر بدونید یه سری به ادامه مطلب بزنید....




:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
مثه همیشه سوالاتی بس تاریخی و جغرافیایی پیش آمده بود که به پدر بزرگوار مراجعه کرده و درحال بحث و گفت و گو  پیرامون شهر شیراز (که دوست عزیزمان الماس سیاه درغیابشان به این شهر زیبا سفرکرده بودند)بودیم که بحث به انجا رسید من به نکته ای اشاره کردم و پدر این چنین پاسخ گفت:

خوشا شیراز و آب رکنی وآن باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

منم که دیگه اسم خال وسط بیاد بی هوش میشم گفتم ا(با کسره)مثه همون شعر حافظ که میگه من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم(نشون دهنده ی زیبایی و اهمیت خال لب..)باباهمچین زد زیرخنده...گفت عزیزم این که از امام خمینیست دروصف امام زمان....حالا منم میخواستم کم نیارم....دویدم و دویدم حافظمو آوردم و تو فهرست دنبالش میگشم که دیدم نیست حالا واسه جلوگیری از ضایع شدن گفتم بابا بذار این غزل رو پیدا کنم که میگه

"میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست...."

بابارفت رو فاز سالارجون(سالارعقیلی)من ملک بودم و فردوس برین جایم بود..... پیداش کردم این غزل رو کامل خوندم واز اونجایی که شدیدا حس شعرخونی گرفته بودم غزل بعدیشم شروع کردم...

"مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم

 تورا میبینم و میلم زیادت میشود هردم ...."

اصلا حواسم نبود این غزله یکمی چیزه....بدجور تو حس بودم و جدی و بلند و...میخوندم که رسیدم بیت یکی مونده مصراع دوم رو اومدم بخونم زدم زیرخنده...حافظ و این حرفا...خلاصه تموم شد بعدشم این حس من آخر نداشت یه شعر هم بود از وب همناله خونده بودم از خواجوی کرمانی و از بس زیبا بود از بر شده بودم واس بابا خوندم و کلی ذوقمو کرد و منم کلی خودشیفته شدم و...

 

ای لبت باده فروش و لب من باده پرست

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس

که کسی را نبود جز تو دراو جای نشست

تو مپندار که از خود خبر هست که نیست

یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هست

کار هر روز تو چون باده فروشی باشد

نتوان گفت به خواجو که مشو باده پرست

 

بعدشم بابا کتابمو گرفت و بس لبو شدم از اینکه کنار بعضی بیت ها علامت زده بودم و بیت ها کمی تا مقداری چیز بود.....

بعدش بابا شعر خوند و رفتم تا اوج....دیوونشم....

تصور کن عشقت برات حافظ بخونه.....چه لذتی داره....

 

 



:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
هرگز نخواب کوروش دارا جهان ندارد

سارا زبان نداردکاروان زچشمه خشکید

البرز لب فروبست حتی دماوند هم

آتش فشان ندارددیوسیاه دربند آسان رهید

و بگریخت رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

برنام پارس دریا نامی دگرنهادند

گویی که آرش ما تیروکمان ندارد

دریای مازنی ها برکام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری؟دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند اینجا خدا ندارد

آییم دادخواهی فریادمان بلند است

اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد

کو آن حکیم طوسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

 



:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
 حدود7-6سال پیش بود خونه خالم اینا بودیم داشتیم  بازی میکردیم من اومدم تو آشپزخونه دیدم پسرخالم کمرشو داره نشون مامانم میده و عروس خالمم کفگیر دستشه ومیخواست برنج آبکش کنه و مشغول بود... منم که نبودم نمیدونستم چی به چیه کمرشو دیدم یهو به عروس خالم گفتم دلت اومد با کفگیر داغ پسرخاله منو بزنی... که آشپزخونه رفت رو هوا.....بعد گفتن که تازه حجامت کرده و....

پریشب زنگیدم به همین پسرخاله عزیز و گفتم که فردا شب میخوام برم حجامت و اومدم ازش سوال بپرسم که گفت یادته به من چی گفتی؟از خجالت آب شدم و...بعدش کلی سوال پرسیدم میگم درد داره؟میگه نه زهرا خانوم دردش درحد آمپوله...آمپول درد داره؟؟؟؟منم که اصلا از امپول نمیترسم.....گفتم نعععععع خدامیدونه تودلم چی میگذشت.. میگم شما مردی میگی درد داشت من که.....!!!بعد میگم جاش چی میمونه؟میگه آخه سوالی میپرسی ها مثه خراش که رو دستت بیفته جاش میمونه؟...خلاصه کلی راهنمایی کرد و....

بابا که سر کاره مامان جان هم که استراحت و...داداهم که کلاس خودم تهنایی باید برم....یه حس جالبه ها...

امام صادق مرتب حجامت میکرده....خیلی هم سفارش شده و خیلی هم ثواب داره....

دیشب قبل از اینکه برم زنگیدم بابا....با کلی.....گفتم بابا مثه یه شیر میخوام برم زیر تیغ....

خلاصه ...

منشی دکی جان گفت رو به قبله بشین گفتم که مردم رو به قبله باشه؟؟خندید....ساکشن کردمنم که حساس با اینکه به زور خودمو کنترل میکردم میگفت دخرت این قدر حساسی تو؟ و بعد دکترجان را صدا زد آمد وگفت خانوم و... میترسی؟منم که شییییر گفتم نع مگه ترس داره!هیچی شروع کرد یه دعایی بخونه وبا صدای بلند و گفتم یا ابالفضل رو به قبله هستم دعا هم میخونه تیغم دستشه دیگه تموم شد....کاش قد بلند بود دلم نمیسوخت .....که حس کردم شروع کرد.....بعدشم که دستگاهشو روشن کرد و...فقط دستامو گذاشته بودم رو چشمم و هرچی درد میکشیدم چشمامو فشار میدادم حس میکردم تموم جونمو داره این دستگاه میمکه....مکشش خیلی بد جور بود...

بعدشم پانسمان و تموم...

درکل....دردش شیرین بود.....

اما وقتی اومدم این فشار نازم شدید زد بالا.....بابا اگه بود که دیگه به این زودی پایین نمیومد.....

صبح بابا زنگیده میگه شیرم چطوره؟؟گفتم حال من خوب است اما با تو بهتر میشود...

توصیه میکنم حتما بریدحجامت کنید خیلی مفیده ....

 



:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
اگه دوست صمیمیتو بعد از مدت طولانی ببینی....چی کار میکنی؟؟

 یکی از همکلاسی هام که دقیقا پشت سر من و معصوم میشینه عمل جراحی داشت یک هفته و نیم بود که مدرسه نمیومد...امروز اومده بود و یه بند با بغلیش حرف میزدن....طبق کلام دبیرشیمی میگم خانوم سعادت وای برتو...این قدر حرف نزن...میگه تو و معصوم نصفه روز همو نمیبینین اینقدرحرف واسه گفتن دارید ماکه یه هفته بیشتره همو ندیدیم... معصوم میگه زهرا فکرشو بکن اگه ما یه هفته ازهم دورباشیم وقتی همو میبینیم چقدر حرف میزنیم....

جالب اینه هرکی به حرفای ما گوش بده دیووونه میشه چون متوجه نمیشه چی به چیه...رمزیه دیگه.......



:: بازدید از این مطلب : 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
 دلم بدجور لک زده واسه مشهد....آهنگ وبمو که گوش میکنم حس پروازبهم دست میده...غیر از قضیه فک فامیلی شعرش قشنگه....

 تموم حس تاریخو
توی برق چشات داری
شبیه دخترک های
رو قلیون های قاجاری

شکوه دوره مادی
غم تاراج تیموری
چقدر نزدیک نزدیکی
چقدر از دیگرون دوری

شبیه بوی بارون تو
غروب تخت جمشیدی
یه خورشیدی که از مغرب
به این ویرونه تابیدی

مرمت کن منو از نو
نزار خالی شم از رویا
نگاهم کن اگه حتی
تمومه این سفر فردا

هزار آتشکده توی
نگاهت غرق آتیشن
یه عالم یشم و مروارید
تو لبخندت یکی میشن

مثل تابیدن مهتاب
رو تاق ، طاق بستانی
پر از نقش و نگاری تو
شبیه فرش ایرانی

میشه جام جم‏و حتی
تو دستای تو پیدا کرد
در هر معبدو میشه
با یک
لبخند تو وا کرد

 پ ن:یادتونه موضوع انشا دبستانمون"درآینده میخواهید چه کاره شوید؟" بود؟به اینجا یه سر بزنیدبد نیست

شما درمورد چی نوشتید؟

من یادمه پنجم بودیم نوشتم فقط استاددانشگاه رشته فارما...!!اما الان به جای فارما جاست ترنسلیتر...

:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
 

بوی سیب کال میدهد

 آنچه از بزرگراه حس من عبور میکند

چهار راه آشنای من و شما

پیش روی چشم های من

 خط عابر پیاده نصب میکند

تا نگاهمان بهم رسید

درس و مدرسه تمام

سینما تمام

هر اداره یا مغازه ای تمام

من که پشت خط عابر پیاده نمانده ام

باورم نمیشود ولی...

مهلت نگاهمان تمام

عشق کالمان تمام

...

+ من بی تو کال تر از هرچه سیب ترش...



:: بازدید از این مطلب : 327
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
دیشب ...

جفت آمپولا مو زدم و به زووووور هم داروهامو خوردم....کنار بخاری اتاقم دراز کشیده بودم و داداش هم مثه همیشه واسه درس خوندن میاد اتاق من....ساعا11-11:30 بود حالم خوش نبود...چشمامو بسته بودم و فکر میکردم به این بغضی که آزار میده اما خفه نمیکنه....

هادی باهام حرف میزد اما نمیشنیدم....داشت از همکارش میگفت که چندسالشه و الان داره مترجمی میخونه کنار کارش...برخلاف همیشه ذوق بی ذوق...اصلا متوجه حرفاش نمیشدم... همین طور که چشمام بسته بود اشک از گوشه چشام غلطید و...شروع شد...یهو هادی بدون اینکه نگام کنه گفت چرا امشب گیر نمیدی صدای گوشیتو قطع کن؟میشنوی چی میگم؟جواب ندادم...سرشو برگردوند دید بارونیم شروع کرد مسخره بازی که حال وهوام عوض شه...اما....اومد پایین کنارم نشست سرمو گذاشت رو پاهاشو....اشکامو پاک کرد...آجی چرا گریه میکنی مگه دادات مرده؟...چی شده؟....صورتم خیس خیس شده بود....آی گریه کردم....تو بغل دادا گریه کنی هم صفایی داره ها....گفتم دادادلم گرفته...خسته شدم...شارژم تموم شده....شارژر دم دست هست بیارم...شوخی نمیکنم..اگه میتونستم خودمو میکشتم...نمیخوام زندگی کنم....نمیخوام نفس بکشم... وکلی حرف دیگه... گیر داده علتش چیه؟ میگم بی هیچ علتی....شروع کرد حرفای شبکه کیهانیشونو بزنه....شبکه+و شبکه_ و...گفت مامان که چندروزی باید استراحت مطلق بکنه یکمی از کارا افتاده گردن تو نباید تو این طوری بشی...تو ع....رو نگاه کن مگه سال کنکورش مامانش سرطان نداشت و...مگه الان بهشتی نمیخونه....و شروع کرد مثال بزنه...از آشناهامون و...بعد هم کلی حرف و انرژی مثبت دادو....بارون میومد منم که دیونه بارون گفت پاشو بریم بیرون...سرمو که بلند کردم دیدم شلوارش از اشکای من خیس شده...یواشکی یاهمون قاچاقی رفتیم توی حیاط از اونجایی که بارون شدید بودمنم که آمپول نمیدونم چی زده بودم(واسه ضعیف کردن سیستم ایمنیه)دست دادارو کشیدم که بریم تو همین باقی مونده سرماهم بخورم و پنی سیلین هم به این آمپولا اضافه شه...

ترس از امپول آدم رو مجبور میکنه قید عشقشو بزنه...



:: بازدید از این مطلب : 163
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()